جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

النای من خانوووووووومه

سلام عزیز دل مامان این روزا اینقدر سریع میگذره که اصلا نمیفهمم چکار میکنم. دختر نازم حسابی شیطون شده و تموم کارای مامان و بابا و تقلید میکنه. اینم نمونش:   تازهههههههه پا تو کفش بزرگترم میکنه الهی مامان فربون قد و بالات بشه عزیززززم. اینم یه عکس دیگه خونه مامان جون: اینجا خواب نیستیا!!!! فقط خیلییییی جدی داری کتاب میخونی ...
12 آبان 1394

عشق یعنی....

عشق یعنی.... خودتو برا ورود یه نی نی جدید آماده کنی     الهی قربون لباسات برم فسقلی مامان   ...
12 آبان 1394

دختر ما 15 ماهه شد

سلام به روی ماهت این مدتی که نبودم خیلی سرمون شلوغ بود و واقعا فرصت نمیکردم سر بزنم. خدا بهمون یه نی نی خوشگل دیگه داده که فعلا خیلی فسقلیه. خداروشکر که النا خانوم از تنهایی در میاد و براش یه هم بازیه ناز میاد.البته گفتن که احتمالا نی نی یه دخمل ناز و خانومه که قراره خواهر النا بشه و باهم خاله بازی کنن خلاصه این باعث شد یه کم زودتر شما رو از شیر بگیریم که البته کار خیلی سختی بود. هم تو خیلی اذیت شدی و هم مامان و بابا  و بخاطر اینکه حس بدی نداشته باشی من دایم پیشت بودم و از بغلم جم نمیخوردی. این مدتی که گذشته شما خانوم تر، عاقل تر و با نمک تر شدی. آدم دلش میخواد بخوردت عاشق بلالی. بوی بلال که میاد دیگه حتی صبر نمی...
14 مهر 1394

سیب گلاب من...

صورتت سیب گلاب است که خوردن دارد.. گونه ات بوسه که نه....گاز گرفتن دارد   عاشق خنده هاتم نازنین دخترم ...
19 مرداد 1394

النا سرسره بازی میکند!

امروز بابا که از سر کار اومد حاضر شدیم و رفتیم پار ک سر کوچه. منم کفشاتو پوشیدم تا هر جا دلت خواست راه بری. این کفشا اولین کفشای رسما کفش! النای نازمه. من که عاشقشونم! اینقدر از سرسره خوشت اومده بود که دیگه نمیتونستیم برت گردونیم خونه! گریه میکردی مه بازم سرسره میخوام! النا در حال برگشت به خونه! ...
19 مرداد 1394

یه هفته تموم خونه مامان جون!

هفته پیش یعنی 9ام مرداد رفتیم همدان و قرار شد من و شما یه هفته ای خونه مامان جون بمونیم و بابا بیاد تهران سرکار. دیگه فکرش بکن چقدر بهت خوش گذشت! مخصوصا اینکه بابا جون برات یه تاب هم خریده بود که حسابی کیف میکردی و تاب تاب عباسی!! یه روزم با عمه ها و عمو تیمور رفتیم باغ بابا بزرگ. عمه سمیرا نینی کوچولوشون آرتمیس رو هم آورده بودن که فقط  40 روزش بود! تو هم خیلی براش ذوق می کردی و دوس داشتی باهاش بازی کنی. اینم عکس النا با پسردایی ها و دختر عموش فرناز: دیگه اینکه همدان با مامان جون نماز میخوندی...تا صدای اذان میومد دست مامان جون میگرفتی میبردی سمت جانماز. اینم النا در حای سجده رف...
19 مرداد 1394

تولدت مبااااااارک جیگر خانوم

دختر ناز من یک ساله شد... مثل اینکه همین دیروز بود که رفتم بیمارستان و دختر خوشگلم تو بغلم گذاشتن. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود دختر قشنگم. حسی که با هیچ چیز عوضش نمیکنم. این روزا یه کم سرم شلوغ بوده چون یه مهمون ناخونده داره به جمعمون اضافه میشه. یه عضو جدید و ناز که بعدا معرفیش میکنم... برا تعطیلات عید فطر همدان بودیم میخواستیم اونجا کیک بخریم و تولد بگیریم که فک کردم دایی جون میخواد برا کیان تولد بگیره و چون 3-4 روز به تولدت مونده بود منصرف شدیم. عمه الهه شب تولدت اومد خونمون و بابا برات کیک خریده بود یه تولد خودمونی گرفتیم. عمه برات یه لباس آبی گرفته بودو مامان...
30 تير 1394