جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

النا سرسره بازی میکند!

امروز بابا که از سر کار اومد حاضر شدیم و رفتیم پار ک سر کوچه. منم کفشاتو پوشیدم تا هر جا دلت خواست راه بری. این کفشا اولین کفشای رسما کفش! النای نازمه. من که عاشقشونم! اینقدر از سرسره خوشت اومده بود که دیگه نمیتونستیم برت گردونیم خونه! گریه میکردی مه بازم سرسره میخوام! النا در حال برگشت به خونه! ...
19 مرداد 1394

یه هفته تموم خونه مامان جون!

هفته پیش یعنی 9ام مرداد رفتیم همدان و قرار شد من و شما یه هفته ای خونه مامان جون بمونیم و بابا بیاد تهران سرکار. دیگه فکرش بکن چقدر بهت خوش گذشت! مخصوصا اینکه بابا جون برات یه تاب هم خریده بود که حسابی کیف میکردی و تاب تاب عباسی!! یه روزم با عمه ها و عمو تیمور رفتیم باغ بابا بزرگ. عمه سمیرا نینی کوچولوشون آرتمیس رو هم آورده بودن که فقط  40 روزش بود! تو هم خیلی براش ذوق می کردی و دوس داشتی باهاش بازی کنی. اینم عکس النا با پسردایی ها و دختر عموش فرناز: دیگه اینکه همدان با مامان جون نماز میخوندی...تا صدای اذان میومد دست مامان جون میگرفتی میبردی سمت جانماز. اینم النا در حای سجده رف...
19 مرداد 1394

تولدت مبااااااارک جیگر خانوم

دختر ناز من یک ساله شد... مثل اینکه همین دیروز بود که رفتم بیمارستان و دختر خوشگلم تو بغلم گذاشتن. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود دختر قشنگم. حسی که با هیچ چیز عوضش نمیکنم. این روزا یه کم سرم شلوغ بوده چون یه مهمون ناخونده داره به جمعمون اضافه میشه. یه عضو جدید و ناز که بعدا معرفیش میکنم... برا تعطیلات عید فطر همدان بودیم میخواستیم اونجا کیک بخریم و تولد بگیریم که فک کردم دایی جون میخواد برا کیان تولد بگیره و چون 3-4 روز به تولدت مونده بود منصرف شدیم. عمه الهه شب تولدت اومد خونمون و بابا برات کیک خریده بود یه تولد خودمونی گرفتیم. عمه برات یه لباس آبی گرفته بودو مامان...
30 تير 1394

اولین قدمها روی چمن

النا برای اولین بار پاهاش روی چمن کذاشت. اولش خیلی براش عجیب بود و ترسید اما بعد خیلی هم خوشش اومد راستی دیگه یاد گرفتی سوییچ ماشین کجاست و در کمال ناباوری سوییچ رو درست رد میکردی سرجاش.  البته هنوز نمیدونی وقتی ماشین در حال حرکته سوییچ بیرون نمیاد ...
20 تير 1394

النای مامان 12 ماهه میشود!

سلااااام دختر نازنینم خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. النا خانوم حسابی لب تاپم داغون کرده بود و نمیتونستم ازش استفاده کنم. حالا بابا درستش کرده و منم اینجام! تو یه ماه گذشته خیلی جاها رفتیم و حسابی بهمون خوش گذشت. یه روز زفتیم نینی دوستم مرضیه رو دیدیم که اسمش رادمهره. خیلی بانمک بود ماشالله. تو هم فک میکردی عروسکته. چون هم شبیهش بود هم به عروسکت هم میگیم نینی! خلاصه دست و پاشو میگرفتی و میخواستی بکشی!!یکی هم کوبیدی تو صورتش!خاک تو سرم اخه فقط 40 روزش بود فسقلی. انقدر دلت میخواست باهاش ور بری که نمیزاشتی ازتون عکس بگیریم!   این یه عکس به زور گرفتیم!!!   این روزا حسابی شیطون بلا شدی. به اتو دست...
29 خرداد 1394

یک حس عجیب

خیلی وقته از خواب پاشدم. اما انگار النا حس از خواب پا شدن نداره. دلم نمیاد بیدارش کنم.سرش از رو بالش افتاده. بالش رو زیر سرش درست میکنم. اما اونقدر خوابه که دلش نمیخواد چشماش باز کنه. چه معصومیت عجیبی تو خواب یه بچه هست... حوصله هیچ کاری ندارم. خونه ریخت و پاشه. پر از اسباب بازی های ریز و درشت النا. یه هویی حواسم میره به  سرکار  رفتن. که اگه سرکار بودم النا الان کجا و پیش کی بود.چکار میکرد... همین فکرایی که اگه اجازه داده بود الان سرکار بودم. همین فکرایی که هر بار بعد هر مصاحبه نتونسته بودم بهشون غلبه کنم و هربار منصرف شدم.   همین فکرا دوباره کلافم میکنه. بلند میشم اسباب بازی ها رو میریزم داخل سبد. ...
30 ارديبهشت 1394

النا بازی میکنه

سلام جیگر مامان امروز شما 293 روزه شدی فدای چشمات شدم. گفتم به مناسبت امروز یه پست بزارم و برات بازی هایی رو که تو 10 ماهگی انجام میدی برات بزارم. با جیگر بازی میکنی. سوارش میشی و خودت تکون میدی   میری رو تخت و آهنگ آویز رو برات میزارم و با وسایل رو تخت مشغول میشی:     وقتایی هم که بیکار میشی میری زیر میز تلویزیون!! یا تو آشپزخونه کشو و کابینتا رو میریزی بیرون!!   قربون ژست تلویزیون نگاه کردنت بشم فسقلیییییی     از مبلا میکشی بالا ....لی لی حوضک میگی...       پ ن 1: دندونای...
22 ارديبهشت 1394

روز پدر مبارک...

پدر که باشی... پدركه باشي سردت مي شود ولي كت برشانه فرزند مي اندازي. چهره ات خشن مي شودودلت دريايي، آرام نمي گيري تاتكه ناني بياوري پدركه باشي،مي خواهي ولي نمي شود، نمي شودكه نمي شود. دربلندايي ازاين شهرت مشت نشدن هابرزمين مي كوبي. پدركه باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي . هرروز خم ترازديروز،مقابل آينه تمرين محكم ايستادن مي كني. پدركه باشي حساس مي شوي به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنيا، تمام وجود خودت رامحكوم آرزوهايش مي كني! پدركه باشي دركتابي جايي نداري وهيچ جايي زيرپايت نيست . بي منت ازاين غريبه گي هايت مي گذري تاپدرباشي . پشت خنده هايت فقط سكوت ميكني. پدركه باشي به جرم پدربودنت حكم هميشه دويدن را برايت مي برند ، ...
11 ارديبهشت 1394

فروردین94

سلام نازدار مامان مامان جون نوزدهم این ماه عمل داشت. به خاطر همین مجبور شدیم بابا رو تنها بزاریم و بریم پیش همدان. باباجون برات از بیمارستان یه هدیه خریده بود. یه خرس کنترلی خوشگل: خونه مامان جون حسابی با کیان بازی کردی . سوار سه چرخه کیان میشدی و خودت هم مواظب بودی نیفتی.   ناخنای پاتو هم خاله جون زحمت کشده لاک زده!!   آخر هفته هم بابا اومد دنبالمون تا هم برگردیم خونه و هم سری به خونه مادرجون بزنه که داره یسازه. تقریبا دیگه آخرای کارشه و خدا بخواد چیزی نمونده تموم شه:   این روزا خیلی شیطون و بازیگوش شدی. تا مشغول کار میشم میبینم رفتی وسط آشپزخون...
1 ارديبهشت 1394