جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

سال تحویل دخترم

سلام مامانی خوشگلم خواستم برات بنویسم لحظه نو شدن سال چقد تکون میخوردی و خوشحال بودی. این اولین سالی هست که ما سه نفره شدیم قربونتتتت برم من. عیدت مبارک جیگر مامان مسرورم از این چشم گشودن، مغرورم از دختر بودنت، شکرانه اینکه ما را خوشحال نمودی و حمد و ستایش پروردگار را که بهشت را به زندگی مان عطا فرمود. و ما تا عمر داریم شکر گذار این نعمت الهی هستیم....   خدایا نی نی مارو سالم و شاداب بیار بغلمون. ...
31 فروردين 1393

به به خانووووم

امروز از شرکت بابا بهشون یه عیدی خیلی خوب دادن. بابا هم یه حساب برا خانوم خانوما باز کردهو همه اش رو دست نزده ریخت به اون حساب. بابایی اونجور به فکر دخترمونه ها!!!! بعضی شبا برات قصه میگیم صدات میکنیم. بابا باهات حرف میزنه متوجه میشی دختر نازم؟؟؟
21 اسفند 1392

اولین تکونای نی نی رو متوجه شدم!!!

امروز داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم و بهش میگفتم نمیدونم چرا تو هفته 19 هنوز تکونای نی نی رو متوجه نمیشم که یه دفه دیدیم دلم پرید!!وای خدا نی نی قشنگم به دلم یه ضربه کوچولوزد.  وای مامان این لحظه اینقدر قشنگه که اصلا نمیتونم توصیفش کنم. فقط میدونم اون لحظه اشک تو چشام جمع شد و خداروشکر کردم یه بهم یه نی نی شیطون و بازیگوش داده که داره تو دلم بازی میکنه. دو روز بعد هم رفتم سونوگرافی آنومالی. خانوم دکتر همه چی رو چک کرد و گفت دخملتون الان 285 گرمه الان من و بابا دوتا اسم انتخاب کردیم که نمیدونیم کدومشو برای دخترمون بزاریم. ...
21 اسفند 1392

اول بهمن 92

سلام به نی نی خوشگلم. خیلی وقته نتونستم بیام اینجا اما الان میخوام همه رو برات بنویسم. اول بهمن من و بابا با یه نی نی خوشگل رفتیم قشم. واااای خیلی خوب بود. این اولین سفر سه تایی ما بود. البته دوس داشتم تو به دنیا اومده بودی و خودت میتونستی از تو بغل من و بابا همه جا رو ببینی. دلفنا همه اش میومدن دور قایقمون شنا میکردن. اونجا اینقدر بهمون خوش گذشت که نگو. بابایی ازونجا برات کلی لباسای خوشگل خوشگل خرید. یه پیراهن قرمز هم برات گرفته که من عاشقشم. مامان و بابا خیلی دوست دارن فسقلی من.
21 اسفند 1392

نی نی خوشگلم دخملی؟!

نی نی جون امروز 17 دی ماه با مامان جون ظهر که شد نهار خوردیم و سریع رفتیم سونوگرافی نسل امید. من و بابایی این هفته حسابی سرما خورده بودیم و مامان جون مراقبمون بود. منم زیاد نمیتونستم غذا بخورم و همه اش بالا میاوردم. فک کنم تو هم بد قلقی میکردی دوس نداشتی غذا بخوری... خلاصه رفتیم سونوگرافی.....       نی نی جون امروز 17 دی ماه با مامان جون ظهر که شد نهار خوردیم و سریع رفتیم سونوگرافی نسل امید. من و بابایی این هفته حسابی سرما خورده بودیم و مامان جون مراقبمون بود. منم زیاد نمیتونستم غذا بخورم و همه اش بالا میاوردم. فک کنم تو هم بد قلقی میکردی دوس نداشتی غذا بخوری... خلاصه رفتیم سونوگرافی. اونجا خیلیییی شلوغ بو...
28 دی 1392

نی نی فعال من!

5-دی امروز با بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر. فدات بشم اینقد تکون تکون میخوردی که نمیذاشتی خانوم دکتر اندازتو بگیره!!! بعدش خانوم دکتر بابا رو صدا کرد تا بیاد ببینتت. تا بابایی اومد تو اتاق سونوگرافی تو یه هویی وایسادی خانوم دکتر گفت نی نی از باباش حساب میبره ها! نی نی قشنگم.خوشگل مامان تکون خوردنات برای تموم عمر بهم روحیه داده و شارژم کرده. ...
28 دی 1392

26 دی

امشب عمه الهه و آقا حامد اومدن خونمون. من و بابا که مجبور بودیم همه خونه رو تمیز کنیم پس حسابی خسته و داغون بودیم. اما آخر شب عمه الهه گفت براتون یه جایزه آوردم. وای خدا یه سرهمی سبز خوشگل با یه جفت پاپوش توپ توپی سبز!! من که وقتی اینارو دیدم انگار خودت بغل کردم. وای خدا زودتر بیا تو بغلم که لباس خوشگلات تنت کنم جیگر مامان. ...
28 دی 1392

قربون قلب کوچولوت بشه مادر!

امروز(بیست آذر) ساعت 7 عصر وقت دکتر داشتم. بابا که از سر کار اومد باهم رفتیم دکتر. خوشبختانه مطب دکتر خلوت بود. با بابا رفتیم داخل و دکتر تورو تو صفحه سونو نشون داد و گفت نی نی تون 1.8 سانتی متره! عزیز دلم!            هشت هفته و 4 روز! بعدش برامون صدای قلبت گذاشت...خدایا شکرت قلب نی نیمون میتپه...وای نمیدونی چه حس خوبیه وقتی صدای یه قلب کوچولو رو از درون وجودت بشنوی..یعنی عاشقتم...بابا کلی از خانوم دکتر سوال پرسید. وقتی اومدیم بیرون رفتیم شام همبرگر خوردیم و برگشتیم خونه. من که این روزا حسابی اشتهام باز شده.       توهم خوب غذاتو بخور بزرگ بشی.جیگر مامان بشی.   وقتی اومدیم ...
23 آذر 1392