جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

لبخند دخترم بهترین هدیه دنیا تو این روزه...

دختر كه داشته باشي انگار خودت را با دست خودت پرورش ميدهي... انگار مادري را از كودكي تجربه ميكني... دختر است ، از كودكي آفريده شده براي مادري ،آن هنگام كه عاشقانه موهاي عروسكش را شانه ميزند و قربان صدقه هاي مادرانه اش را نثار عروسكش ميكند،لالايي برايش ميخواند و به رويش ميخندد... دختر است ،آفريده شده تا از كودكي از عزيزانش مراقبت كند،آن هنگام كه خسته از مشغله هاي روزانه كنارت مي نشيند و دستهايت را با دستهاي كوچكش نوازش ميكند... وقتي حتي نه پدر و نه همسر دردت را نمي فهمند ،به چشمهايت خيره ميشود و مي گويد :مامان چرا خوشحال نيستي ؟! دختر كه داشته باشي بايد غمت را پنهان كني،بغضت را فرو بري و بخندي،راحت با غمت مي شكند...او مادر آيند...
21 فروردين 1394

روز مادر مبارک

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ، می آید ،  مادرت میکند ،  عاشقت میکند ،  رنجی ابدی را در وجودت میکارد .  تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  و تمام ...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست ؛  وقتی مادر میشوی ،  رنجی ابدی بسراغت می آید؛  رنجی نشات گرفته از عشق ... مادر که می شوی ،  میخواهی جهان را برای فرزندت آرام کنی . میخواهی بهترین ها را از آن او کنی .  وقتی می خزد ، چهاردست و پا میرود، راه میرود و می دود ،  تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد ... از دردش نفست میگیرد .  روحت از بیماری اش زخم می شود .  مادر که می شوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخو...
17 فروردين 1394

تعطیلات نوروز

عزیز دل مامان و بابا سلام این چندوقت اینقدر درگیر عید و عید دیدنی و خرید و خونه تکونی بودم که اصلا فرصت نکردم چیزی بنویسم. یه هفته قبل عید خاله زهره اومده بود خونمون. خاله یه ترمه teacher شده و دیگه مثل قبلا زیاد نمیتونه بیاد تهران پیشمون. تا در باز کرد طبق معمول همیشه کلی ذوق و خوشحالی کردی. قرار بود خونه تکونی کنیم اما چون ممکنه بعد عید خونه رو عوض کنیم و تو عید هم که میریم شمال....پس خونه تکونی خیلی سنگینی نداشتیم. خیلی وقت بود با بابا تصمیم گرفته بودیم برات یه صندلی ماشین بگیریم تا هم تو مسیر جات راحت باشه و هم امنیت داشته باشه. بالاخره صندلی ماشین با کلی وسواس خریداری شد. یه کالسکه هم برات خریدیم که بهار که هوا خوبه راحت ببر...
16 فروردين 1394

سال نو مبارک

....................................♥ ...................................♥ .................................♥ ..............................♥ ...........................♥ .........................♥ ......................♥ ..................♥ .............♥ .........♥ ......♥ ....♥ ......♥......................♥...♥ ..........♥.............♥............♥ ..............♥.....♥...................♥ ...................♥.....................&hear...
15 فروردين 1394

مرواریدات مبارک

این دندونه یا مروارید براش یه اسپند بیارید الهی صد ساله بشی بزرگ بشی پیر بشی همیشه سالم و شاد  دندونات مبارک باد اینم آش دندونی که مامان جون پخته و خاله جون تزیینش کرده:     ...
15 فروردين 1394

نانانا!!!

سلام خوشگل خانوم مامان این چند وقت فرصت نکردم برات چیزی بنویسم.سرم خیلی شلوغ بود... دیدی گفتم خدا همه رو غافلگیر میکنه! هوا خیلی سرد شده و چند روزه بارون و برف و....خداروشکر!  ایشالا اینقدر برف بیاد که آب زیاد داشته باشیم و تابستون باهم بریم آب بازی. آخر بهمن بازم رفته بودیم همدان. بابا دنبال کارای خونه ی مادر جون بود. یه شب تولد نشاط بود که رفتیم خونه دایی جون. اما شما یه کم ناراحت بودی و نق میزدی. اما خوب آخرش حسابی خوش گذشت... اینم عکسای تولد:      اینم بابا و باباجون     آریان هم بزرگ شده و شیطون. بهش میگفتم النا رو صدا بزن. اینجوری صدات میکرد: نانانا!...
6 اسفند 1393

بهمن 1393

نمیدونم چرا این روزا مثل برق و باد میگذره و من هیچی ازشون نمیفهمم. فقط خداروشکر بزرگ شدن گل دخترمو میبینم که روز به روز درحال تغییره. امسال زمستون اصلا برف نیومد. حتی همدان هم که همیشه کلی برف میومد خبری از برف نبود. همه نگرانن و میترسن تابستون سخت و خشک و بدون آب بگذره. اما من امیدم به خداست. به نظرم خدا یهو همه رو غافلگیر میکنه.  آخر هفته ی پیش همدان بودیم. اینم عکس شما که مامان جون داره اولین سوپ گوشت شما رو بهت میده. اولین باری که النای ناناز گوشت میخوره:     البته جا داره بگم اینجا مامان جون برده بودت حموم و حسابی آب بازی کردی . سوپم که بعد آب بازی حسابی میچسبه! نوشششش جووونت کپلم. ...
15 بهمن 1393

شش ماهگی پررررر

نیم سالگیت مبارک قند و عسلم خداروشکر یک نیم سال گذشت و شما وارد ماه هفتم زندگی شدی نازنین دخترم. این روزا خیلی سریع میگذره . البته من همش منتظر این روز بودم. دیگه نوزادی تقریبا تموم شده و شما خانومی شدی. من و بابا رو میشناسی و ازونجا که شیطون و بازیگوش شدی شیرینترم شدی. واکسن 6 ماهگی رو زدی و فقط یه کمی تب داشتی که زودی خوب شدی خدارو شکر. مامان جون چند روز پیش اومد خونمون. شما تازه از خواب بیدار شده بودی و مات قیافه مامان جون شده بودی. اما همین که لباساش عوض کرد یهو زدی زیر خنده و ذوق کردن و جیغ...الهی مامان قربون اون خوشحالیات بره. یه مدته که بهت فرنی و حریره بادوم میدم. شماهم خیلییی دوس داری و قاشقشم میخوای بخ...
23 دی 1393