جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

یه روز معمولی!!

النا خانوم شما یه مدتیه که شبا زودتر از ساعت 2 نمیخوابی و عوضش تا لنگ ظهر خوابی!! آخر هفته زنعمو و هما اومده بودن خونمون تا هما بره کنکور بده. شما هم خوب پذیرایی کردی و تا 2:30 براشون آواز میخوندی!! راستی هما برات یه خرسم آورده که شما باهاش بازی میکنی. من دیگه به شب بیداری شما عادت کردم خوشگل مامان . این عکس دختر نازمه که مثل فرشته ها لالا کرده.   کم کم یه کش و قوسی به خودت میدی و زیر چشمی نگاه میکنی ببنی چه خبره! ا پتی هم اینجاست. بغلش میکنی و بیدار میشی.   دلت میخواد دمر شی. مامان کمکت میکنه تا برگردی. میخوای پتی رو بخوری.   آخ آخ دخترم خسته شده و لجش درومده!!   ...
11 آذر 1393

my golden Elna ... my milk and hony Elena

I think, I mean I wish you learn English in future so I enjoy to write you in English.  Sweetheart you born in a family that they love you as much as you think. Your father, he always supports family, he has great logic... I always admire him as my brother.  YOur mother, she is powerful soul, lifeful,ambitious mother who I always love her as my friend, sister and I Really admire her mother kind care for me..for everyone...    The best thing about your parents is that they love each other and they forgive each other's fault or anything... I feel the love and patient in their life which...
6 آذر 1393

النا دخترم قشنگم

النای عزیزم، دختر ناز و دوست داشتنی من این یادداشت رو برام می نویسم که هر وقت خوندن رو یاد گرفتی این نوشته رو بخونی و بدونی که همیشه تو قلب بابا هستی النای  من تو حاصل یه عمر زندگی پر از تلاش من هستی، من در تمام طول زندگی تا به امروز صادقانه تلاش کردم و الان نتیجه تلاش خودم رو گرفتم. دوست دارم تو هم وقتی بزرگ شدی صادقانه برای زندگی خودت تلاش کنی و بتونی به آرزوهای خودت برسی. فقط دوست دارم بدونی همیشه تو قلب بابا هستی و بابا هر کاری برای خوشبختی تو بتونه انجام میده.    
5 آذر 1393

واکسن 4 ماهگی

سلام شیرین شیرینا چهارشنبه گذشته مامان جون اومد تهران تا بریم واکسنت بزنیم. شب پنج شنبه شما تا ساعت 3 بیدار بودی و خوابت نمیومد.فردا صبح که میخواستیم بریم واکسنت بزنیم به زور بیدار شدی و همه اش تو چرت بودی. خداروشکر قدو و وزنت خیلی خوب و روی نمودار بود. واکسنت هم زیاد اذیتت نکرد. مامان جون میگه از بس تو بارداری ماهی خوردی النا خانوم خوش گوشته و جای واکسنت خیلی سریع خوب شد خداروشکر. الان دوسه روزه بازیگوش شدی همه اش موقع شیر خوردن بازیگوشی میکنی و خوب شیر نمیخوری. عسل مامان شیرت خوب بخور زودی بزرگ شو باهم بریم پارک بازی کنیم. ...
3 آذر 1393

هفته آخر ماه چهارم

سلام خوشگل خانوما جونم برات بگه فقط 3 روز مونده تا خوشگل خانوم ما 4 ماهش تموم بشه و بره تو 5ماه. عزیزم خیلییییی شیطون . بازیگوش شدی. چندجا خونده بودم که بچه ها تو این سن غلت میزنن اما شما بازیگوشی میکردی و غلت نمیزدی. دیروز پریروز دو سه بار خودم غلت دادمت تا یاد بگیری چطوری دمر بشی. اما امروز مشغول لب تاپ بازی بودم و شما هم رو تختت داشتی بازی میکردی. یهو دیدم دیگه صدات نمیاد. نگو فسقلی من خودش غلتیده و دمر شده. منم جیغغغغ و دست و هوراااااا  خوب دیگه فک کنم این روزای آخر ماه چهارم داری تلاش خودت میکنی کلی چیز جدید یاد بگیری . دیروز همینطوری دو سه بار برات با لبام صدای بوووووو داراوردم که تو خوشت اومد و خندیدی. وقتی از ...
27 آبان 1393

دختر شیطون بلای مامان

سلام دختر ناز مامان شما امروز 3 ماه و 22 روزته. اون اولا که کوچولو بودی مامان خیلی میترسید بغلت کنه. آخه هم نافت نیفتاده بود هم خیلی ظریف بودی. همش میگفتم نکنه اذیت بشی. اما الان خداروشکر تپل مپل مامان شدی. وقتی داری شیر میخوری همش بازی بازی میکنی. ولی وقتی حسابی خوابت بگیره همش صورتت میچسبونی به بالش که یعنی مامان من شیر میخوام بخوابم!! همش دوس داری بشینی و اطرافت نگاه کنی! یه وقتایی که خیلی میشینی میگم مامان خسته شدی دیگه دراز بکش اما بازم سرت به زور از رو بالش بلند میکنی که یعنی دوس ندارم بخوابم. میخوام بشینم!! این روزا عاشق کتاب خوندن شدی. خیلی با دقت به عکساش نگاه میکنی. میخندی و برات جالبه. منم هرروز یه کتاب برات میخونم...
21 آبان 1393

بدون عنوان

  سلام کپل خاله خوشالم برات مینویسم     وقتی تو دل مامی بودی من بوست میکردم وباهات بازی میکزدم   اندازه ستاره ها دوست دااااااارم     این روزا که چهارماهه شدی و شیرین خندوندنت آرزووومهه       ...
17 آبان 1393